هدیه





بنگر به لحظه های ما
به عمق روح هستی تو و من
که چنان ناجوانمردانه راه را از هم پیمود
هر دو تنهاییم هر دو دور
پنداشتم راهیست یکسان برای ما
زندگی
نرسیدیم به هم
حال میدانم چرا
همان لحظه تو رفتی
همان لحظه که آرامو پیوسته دور شدی
همان لحظه که تو دلت را به دورگرد دادی
پنداشتی او همراهیست در راه
لنگه کفشی را پوشیدی پاره
غنیمت شمردی و لنگان رفتی
و آن دورگرد راهت را از من جدا کرد
و تو رسیدی با او به تنهایی خودت
و من با پای برهنه و تنها
راه را پیمودم
دورگرد و دلخوشیهای گذرا را فروختم
به تو بی تو برای تو
و تو مرا خام پنداشتی
اکنون مهمان پائیزم
بصرف سیب.
سیبی گاز خورده.
و من میروم از تو و پائیز
بی توشه
ولی اینبار به جایی در آسمان
پرواز را بنگر
بیکرانو بی نیاز
مقصد یکتاست
همان که
من، تو، راه، و دورگرد را آفرید
بهانه ایست مرا انگار
میرسم به او
با دستی پر
هدیه ام را به او میدهم
قلبم را در دستانش میگذارم
قلبی شکسته
و بهانه ام سوالیست
سوالی پراز اندوه ازین رسم زشت
حال خدا ماتو مبهوت مینگرد به تو
و تو برای اولین بار قلبم را میبینی
در دستان او
قلبی بی روح
دلی بی تاب



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر