آسمان




گاه قدم میزنم
برای باران
صدایش آشناست
کوچه ها دلتنگند
همان کوچه های کهنه
که در باران زیباست
قدم میزنم ...
برای باران
شاید فردا باران ببارد
و من در آن غروب جمعه
چه دلتنگ
زیر باران
لحظه ای معنا کنم
شعرم را ...
و اما
باران نیست که میبارد
این آسمانست
که میبارد
همان بیکران
که گم میشود لحظه ها در آن
لحظه هایی که گم میشوم در آن
یک آسمانِ بیکران است
که میبارد
برایم ...




یلدا


صبر کن

می آیم ...
دقایقی بیشتر میمانم
جنسم رنگ سکوت
من شبم
ساکتو تنها
با تو آواز میخانم
آرام
با من اندوه نکن
بخاطرم به خود بنگر
برای اینم من
نام من یلداست
دلت را کمی آرام ...
و غم ها را
به من بسپار
آرزو دارم
شادیت قدر دریا باشد
هدیه ام برایت
تولدیست
تولد خورشید تابستان
صدایم را نمیشنوی ؟
من آمدم





راه من


آب راهش را می رود

تو و پروانه راهتان را
 من اما راهم را نمی روم
تنها راه می روم 
مثل همین خیابانی که با من آمده است 
مثل همین قابی که در آن گم می شوم 
در کنار تو …..

هدیه





بنگر به لحظه های ما
به عمق روح هستی تو و من
که چنان ناجوانمردانه راه را از هم پیمود
هر دو تنهاییم هر دو دور
پنداشتم راهیست یکسان برای ما
زندگی
نرسیدیم به هم
حال میدانم چرا
همان لحظه تو رفتی
همان لحظه که آرامو پیوسته دور شدی
همان لحظه که تو دلت را به دورگرد دادی
پنداشتی او همراهیست در راه
لنگه کفشی را پوشیدی پاره
غنیمت شمردی و لنگان رفتی
و آن دورگرد راهت را از من جدا کرد
و تو رسیدی با او به تنهایی خودت
و من با پای برهنه و تنها
راه را پیمودم
دورگرد و دلخوشیهای گذرا را فروختم
به تو بی تو برای تو
و تو مرا خام پنداشتی
اکنون مهمان پائیزم
بصرف سیب.
سیبی گاز خورده.
و من میروم از تو و پائیز
بی توشه
ولی اینبار به جایی در آسمان
پرواز را بنگر
بیکرانو بی نیاز
مقصد یکتاست
همان که
من، تو، راه، و دورگرد را آفرید
بهانه ایست مرا انگار
میرسم به او
با دستی پر
هدیه ام را به او میدهم
قلبم را در دستانش میگذارم
قلبی شکسته
و بهانه ام سوالیست
سوالی پراز اندوه ازین رسم زشت
حال خدا ماتو مبهوت مینگرد به تو
و تو برای اولین بار قلبم را میبینی
در دستان او
قلبی بی روح
دلی بی تاب



ناجوانمرد




هوا بس نا جوانمردانه سرد است
چه جمله آشنایی
اما
آیا این هواست که نا جوانمرد است؟
فکر این جمله خطور ذهن را از دیدی آشنا به ذهن میگذراند
که این زندگیست که سرد است
نا جوانمردتر از هوا
هوا که گرم میشود آخر
میگرددو میچرخد
سرما زیبایی دارد گاهی
اما این روزهای سرد منست که همیشه زمستان است
غبار تنهایی سالهاست که بر آن نشسته
بی امیدو بی شمار
اصلا بیا فراموش کنیم ناجوانمردی و سرما را
دلمان را به همان دل خوش کنک های این بیابان سرد و یخ زده خوش کنیم
اما انگار دلخوش کنک ها را جیره بندی کردند
اصلا نمیخام به چیزی فکر کنم
شاید دل خوش کنک چیزیست زیبا
همان که همه آخر به آن میرسند
و منم روزی با آغوش باز با او همبستر میشوم
و غمهایم را با سرمای زمستانی روزگارم
آدمکها
و غبار تنهایی
با او تقسیم خواهم کرد
آری دلخوش کنک خوب است
آری مرگ خوب است
و زیبا
به جوانمردی
و گرمی
...
و دیگر خواهم خندید از همه چیز
جبر جغرافیایی
نزدیکان دور
تنهایی
و همه چیز