بی نوازش



دل کوچکی را باد برد
عشق تازه اما، ناکام مرد
غمهایم دلم را کشت
عشقت را باران شست
زمستان دستانم را خرد
برفو یخ روحم را آزرد
دلهره آرامو روانم برد
روحی اگر بود همانم مرد
بی نوازش روانم باز پژمرد
آن نوازش آن لبانت یاد برد
انصافی اگر بود همکنون
خاک مرا میبرد با خون
امیدت همچون مهالی شد
آینده، عزیزم، در من مرد
چیزی از درونم باز گفت
چون تویی چون منی را کشت

...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر